مژده مواجی – آلمان
در این نقطهٔ زمین که زندگی میکنم، تابستان ملایم، بارانی و عمرش کوتاه است. تابستان امسال اما متفاوت بود. خورشید بیخیال «تغییر اقلیم» شد. به اینجا آمد، کنگر خورد و لنگر انداخت. تابید و تابید. درجهٔ تابش احساساتش را بر اساس استخوانهای یخزدهام از زمستانِ طولانی تنظیم کرده بود و بنابراین برای همه قابلتحمل نبود. حتی برای دوست قدیمیام نوری که به دیدنم آمده بود. ولی من و خورشید کیف دنیا را با هم کردیم. حتی کلاه حصیری بوشهر را که اغلب در تابستان به سر دارم، به کناری گذاشته بودم. خورشید میخواست سیرابم کند.
صبح زود با نوری سوار قطار شدیم تا عازم پراگ شویم. هنوز مدتی نگذشته بود که دیدیم خورشید پا به پای قطار میآید و با چشمکی شیطنتآمیزحضورش را اعلام میکند.
با ورود به ایستگاه قطار مرکزی زیبا و تاریخی، پراگ با درخشش خیرهکنندهاش به پیشوازمان آمد.
پراگ شهری است طلایی که رودخانهٔ مالداو از آن میگذرد و پلهای قدیمی متعددی محلههای شهر را بههم وصل میکند. شهری که از جنگ جان سالم به در برده، معماریِ چندین دورهٔ تاریخی را حفظ کرده و با بناهای رنگارنگش به نمایش میگذارد. با رسیدن غروب شهر زندهتر می شود و در کافهها، کوچههای سنگفرششدهاش و به روی پلها نوای موسیقی به گوش میرسد. پراگ مشتاقان هنر را با هر سلیقهای خشنود میکند.
برای گشت و گذار در پراگ و کوچههایش، باید استقامت بالایی در پیادهروی داشت. مثل خورشید، نوری و من!